جدول جو
جدول جو

معنی بلغاق کردن - جستجوی لغت در جدول جو

بلغاق کردن
(مَ یَ)
آشوب کردن. فتنه برپا کردن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلغاق شود
لغت نامه دهخدا
بلغاق کردن
آشوب کردن فتنه برپا کردن
تصویری از بلغاق کردن
تصویر بلغاق کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ مَ نَ)
کار عجیب بظهور آوردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
نه مجنون داشت این همت نه فرهاد
تکلف بر طرف باقر بلا کرد.
باقر کاشی (از آنندراج) ، فصیح شدن. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس) ، سوگند خوردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ لَ)
باطل کردن. بی بهره کردن. (ناظم الاطباء). بیفکندن چیزی را. رجوع به الغا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ لَ)
باطل کردن. بی بهره ساختن. رجوع به الغا کردن شود، بهتان و تهمت. (ناظم الاطباء) ، رشک و حسد. (ناظم الاطباء) ، نام میوه ای است شبیه به زردالو که رنگش الوان بود و طعم آن خوش باشد و آن را گردآلو و آلوگرده بخوانند. (از فرهنگ جهانگیری). رنگ آن سبز و بنفش و زرد و قرمز، و طعم آن میخوش باشد و آن را گردآلو و آلو گرده و هلو گرده نیز نامند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 106 الف) (از فرهنگ نظام). الغنجار آلو گرده را گویند... (برهان قاطع). بزبان اهل بلخ انواع آلو همچو زردآلو و سیاه آلو و سرخ آلو. (از فرهنگ ناظم الاطباء) :
از کریمی و حلیمی است که می مینوشی
که بود ازپس هفتاد ترش الغنجار.
انوری (از فرهنگ نظام).
لفظ الغنجار در این شعر ایهام بمعنی اول هم دارد. مقصود از مصراع دوم اینست که آلو بعد از هفتادم عید نوروز ترش میشود. باید دانست که در ایران حساب رسیدن میوه ها از عید نوروز (اول حمل) گیرند مثلاً گویند فلان میوه در هفتادم ببازار می آید و فلان میوه در هشتادم. لفظ مذکور از زبان ولایتی بلخ است و در فارسی عام مقرر نیست. (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ فَ)
پیوستن. چسبانیدن. ملحق کردن. منضم کردن. رجوع به الحاق شود: و شرایط اشفاق بر لوازم کرم الحاق کردی. (سندبادنامه ص 243) ، خوشخوان تر و خوش آوازتر. داناتر بقرأت یا غناء: هو الحن الناس، ای احسنهم قراءه او غناء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بالغ شدن طفل. (آنندراج) :
چون بریش آمد و بلاغت کرد
مردم آمیز و مهرجوی بود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ساختن بلغور. تهیه کردن بلغور. پله کردن. پله کوب کردن. جرش. کبیده کردن. نیم کوب کردن. خرد کردن نه به حدّ آرد دانه های پختۀ گندم و جو و مانند آن را. پختن و پوست گرفتن و دونیم کردن گندم و جو و مانند آن. گندم پخته را پس از خشک شدن با آسدست خرد کردن نه به نرمی آرد بلکه به درشتی لپۀ ماش و کوچکتر و بزرگتر. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بلغور شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از الحاق کردن
تصویر الحاق کردن
پیوند دادن برافزودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الصاق کردن
تصویر الصاق کردن
پتوستن دوساندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغده کردن
تصویر بلغده کردن
ضایع و گندیده کردن: مرغ تخم را بلغده کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تهیه کردن بلغورساختن بلغور، سخنان بزرگ و قلمبه را پشت سر هم ردیف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوا کردن
تصویر بلوا کردن
آشوباندن شوراندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الغا کردن
تصویر الغا کردن
باطل کردن، بی بهره کردن، بیفکندن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاغت کردن
تصویر بلاغت کردن
ریش بر آوردن بالیده شدن بالغ شدن کودک: (چون بریش آمد و بلاغت کرد مردم آمیز و مهر جوی بود) (سعدی) بالغ شدن طفل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغور کردن
تصویر بلغور کردن
((~. کَ دَ))
سخنان فرد دیگری را بدون فهمیدن مطلب بیان کردن
فرهنگ فارسی معین
لغو کردن، باطل کردن، ابطال کردن، بی اثر کردن
متضاد: تایید کردن، باب کردن، متداول کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد